رفته بودم باشگاه که خواهرم زنگ زد. نمیدانم صحبت چطور به اینجا رسید ولی خاطرهای از کودکی خودش و نوجوانی من تعریف کرد که کاملا یادم رفته بود. خواهرم نه سالش بود و من سیزده ساله. با هم به یک مغازهی قابسازی رفته بودیم تا پازلی که ساخته بودیم را قاب بگیریم. مغازه پر از قاب بود و بوی چوب میداد. دو مرد مسن، جایی پشت قابها با هم شطرنج بازی میکردند. به ما گفتند تا برویم و آنجا روی مبل بشینیم و منتظر باشیم تا قاب آماده بشود. من روی مبل نشسته بودم و به دور و بر نگاه میکردم. توجه پوپک (خواهرم) به صفحه شطرنج جلب شده بود. یکآن نمیدانم چرا یکی از مردهای مسن به پوپک گفت که شطرنج بلدی؟ که پوپک بلد بود. گفت دوست داری بازی کنی؟ که پوپک دوست داشت.
مرد مسن، بیست دقیقه یا چیزی درآن حدود، با پوپک شطرنج بازی کرد. وقتی بازیشان تمام شد، به پوپک گفت: قبل از اینکه حرکتی بکنی نمیتوانی به همهی احتمالات فکر کنی. باید شروع کنی و بعد تصمیم بگیری.
§
یکی از بدترین قفلهای زندگیم را از بعد از تولد سی سالگیم تجربه کردم. نمیتوانستم بنویسم. حالا هم نمیتوانم. همه چیز، سر میخورد و به تودهی بیمفهومی تبدیل میشد.
قادر به توضیحش نیستم. دارم دستوپا میزنم.
چیزی که اتفاق افتاد این بود که احساس میکردم، چیزها به محتملی گذشته نیستند. اگر از من بپرسید که دقیقا چه چیزی را نامحتملتر از گذشته میدانم، نمیدانستم.در مقام مقایسه، مادرم وقتی سی ساله بود من هفت ساله بودم. من، خودِ هفت ساله و مادر سی سالهام را به خوبی به یاد دارم. مادر سی ساله من در ذهن من زن بزرگی بود. خیلی با الانش که پنجاه ساله است فرقی نمیکند. در نتیجه احساس میکردم فرق چندانی بین سی تا پنجاهم نخواهد بود.
احساس میکردم تمام شد. من و هرچیزی که میتوانستم باشم، تمام شد. از این لحظه به بعد همه چیز من، ادامهی گذشتهام است.
بیستوپنج سالگی اینطور نبود. من میتوانستم هر کسی که میخواستم باشم. میتوانستم فکر کنم که روزی نویسندهی خوبی میشوم. دکتری هیدرولوژی میگیرم یا نمیگیرم. کد میزنم یا نمیزنم. همه را میتوانستم انتخاب کنم.
اما بعد تولد سی سالگیم به مرور احساس کردم مسیر، دیگر معلوم شده و انتخابی نیست.
من، در میانهی علم دستوپا خواهم زد. نه خیلی پایین، چون به واسطهی دبیرستان پادگانیی که رفتهام، بلدم با ماتریسها کار کنم. اما نه خیلی بالا، چون دغدغهی علم ندارم.
دقیقا دغدغهی چه چیزی دارم؟ - هیچ و این هیچ، چیزی از جنس ملال و پلاسیدگی بود.
حقیقتش نگاه کردن به جولیانو، بیشتر ترساندتم.
جولیا، یک هفته بعد از من چهلودو ساله شد. در واقع من تا بعد از تولد او متوجه سنم نشدم. روز تولدش بود که دلشوره و استرس شروع شد.
بهترین حالت چهلودو سالگی را جولیانو تصور کردم و دیدم که این بهترین حالت، چقدر ناراضی و دور است.
جولیانو مرد جذابیست. سری تراشیده، بدنی عضلانی، چشمانی ریز با چروکهای کوچک. چشمها حواسشان به دور و بر هستند، انگار که چیزی گم کرده باشند.
روز تولدش اصرار کرد که همه به بار برویم و او مهمانمان کند. نفهمیم در زمینهی الکلیجات را با خودم حمل کردم و با بقیه رفتم. آنجا بود که درگیر جزییات رفتارش شدم.
مثلا، میدانستم که ازدواج کرده و زن و زندگی دارد. میدانستم که خانهاش در استکهلم است و از اوپسالا تا استکهلم، با احتساب توقفها، یکساعت راه است. میدانستم که هفتهی پیش فنلاند بوده و از فردا، به کپنهاگ میرود.
در نتیجه نمی،فهمیدم که اصرارش به ماندن تا دوازده شب، مستِ سگ شدن و برنگشتن به خانه، از همه عجیبتر، اصرارش به رقصیدن، چیست.
جولیانو اصلا بلد نبود برقصد، از این کار لذت خاصی هم نمیبرد. اما اصرار داشت این کار را بکند.
این اصرار و این لذت نبردن، من را ترساند. همین حالا در کوهپایه ی سی سالگی هم در مرز احساسنکردن بودم، از فکر چهل سالگی خودم خفه شدم.
فکر کردم در چهل سالگی تصمیم میگیرم عضو گروه دفنوازای بشم. سازی که از صدایش لذت خاصی نمیبرم. کاری که نه دوستش دارم نه استعدادی در ان دارم.
به طور عجیبی یکهو از سی سالگی به چهل رسیده بودم.
به ذهنم فشار اوردم تا چهل سالهی دیگری را به یاد بیاورم که زندگی خوبی داشت و از جایگاهش راضی بود. همان کاری را میکرد که میخواست. کسی را از نزدیک نمیشناختم و احساس میکردم امکان، از من دور و دورتر میشود.
ذهنم متمرکز نمیشد و نمیدانستم دقیقا چکار دوست دارم بکنم که نکردم.
به بقیهای که میشناختم فکر کردم و اوضاع بدتر شد. بدتر چون کسی هم راجعبه این چیزها حرف نمیزند. میدانم بقیهای هم هستند که درگیر این ترسها باشند. اما انگار یک توافق دست جمعی هست برای حرف نزدن از این شکها. اگر از همین ترسها در جمعی حرف بزنی، همه سعی میکنند با خنده به تو بگویند که بیخودی ترسیدهای و سی سالگی اول بشاشیت و شکوفایی سکسی است!! و بعد در تنهایی ناخونهایشان را بجوند.
§
آن روز که با خواهرم دربارهی خاطرهی شطرنج حرف زدیم یکهو متوجه شدم که بیشتر از هرچیز دیگری از اینکه دیگر به معجزه اعتقاد ندارم ترسیدهام.
این که ۱۵ سال پیش در تبریز، یک مرد ۷۰ ساله فکر کند باید با یک دختر ۹ ساله شطرنج بازی کند شهامت زیادی میطلبید. اینکه مردی در آن سن بتواند یک دختر ۹ ساله را به رسمیت بشناسد به فیلمهای حکمتآموز شباهت داشت. حقیقتا آن مروارید حکمتی که به خواهرم گفت، اهمیت زیادی ندارد. اما آن موقع یک ماه بود که پدرم مُرده بود و مطمئنم که برای بار اول بود که بعد از فوت پدرم، کسی حضور خواهرم را به رسمیت شناخته بود. در گرماگرم مرگ یکهویی و کفن و دفن، همه بچهی کوچک را از سر راه کنار میزنند. انگار او انقدر بیاهمیت و ناچیز است و همه چیز انقدر از او بزرگتر است که نیازی به توضیح نبودن پدری که مرده، نیست.
قطعا همهی ما خواهرم را در تمام ان یک ماه رها کرده بودیم، نه که با او حرف نزنیم اما انگار مردن پدرمان، در حد تمام شدن کرهی شکلی بوده، راجعبه آن حرف نمیزدیم. آن وقت مرد مسن رندومی، وسط یک مغازه ی قاب سازی از نگاه پوپک فهمید که او شطرنح بلد است، دست او را گرفت و بعد از یک ماه نامرئی بودن بالاخره خواهرم دیده شد.
آن مرد غریبه و کاری کرد خود معجزه بود. دامبلدور هری پاتر بود.
اما حالا من امیدم را به هر معجزهی روزمرهای از دست دادهام .نه که دنبال معجزه باشم اما نگار ذهنم پیر و خطکشی شده است. انگار پیرزنی هشتادوهفت سالهام که با هیچ چیز هیجان زده نمیشود و در جواب هر چیزی میگوید من از اول هم گفته بودم!
بد تر اینکه من شهامت آن مرد را هم ندارم. اینکه بتوانم با دختر غریبه ای سر صحبت را باز کنم و به رسمیت بشناسمش برایم غیر قابل تصور است.
حقیقتش از همین ترسیدهام . از این که معجره ها را نبینم و بدتر، اینکه شهامت نداشته باشم. گوشهی امنم را بچسبم و جزییات را نبینم. چون خستهام. یا خودم را انقدر عاقل بدانم که فکر کنم دنیا را خوب شناختهام و دنیا نمیتواند غافلگیرم کند.
حقیقت این است که من به تخم دنیا نیستم و دنیا نهایتا مسیرش را میرود. قطعا راهی برای شگفتزده کردن افراد پیدا میکند. قبل از من بوده. بعد از من هم خواهد بود .از عصر یخبندان عبورکرده، از تغییر اقلیم هم میگذرد. این منم که میتوانم معجزه ها را ببینم یا نبینم. و بهتر است که ببینم.